samedi 21 septembre 2013

زنان در جنگ؛ زنان در صلح؛ لیلا سامانی

لیلا سامانی9   سپتامبر، زادروز لئو تولستوی، نویسنده‌ نام‌آشنای روس است. او آفریننده آثاری‌ست که برخی از آن‌ها در زمره‌ بر‌ترین آثار داستانی ادبیات جهان قرار دارند. رمان‌های تولستوی سایه‌ پهناورشان را بر عرصه‌های گوناگون فلسفه، مذهب، سیاست و حتی قوانین مدنی گسترانده‌اند و سویه‌های متفاوتی از زندگی بشر را در قالب حوادث اجتماعی، سیاسی، خانوادگی و تاریخی به تصویر کشیده‌اند.
  
در این میان، سیمای همیشه حاضر قهرمانان زن، از نگاه ویژه‌ تولستوی به زنان نشان دارد؛ زنانی از اقشار مختلف جامعه که‌ گاه چون «ناتاشا» (جنگ و صلح) در قامت زنی حماسی جلوه گر می‌شوند؛ ‌گاه مانند «آنا کارنینا» (آنا کارنینا) در کسوت زن یاغی به نبرد با هنجارهای اخلاقی برمی‌خیزند و برخی مثل «ماسلوا» (رستاخیز) با شمایل یک قربانی رخ می‌نمایند و دیگرانی سرخوش و به آرامش رسیده از زنان در صلح حکایت می‌کنند تا به این ترتیب، دیدگاه‌های این نویسنده‌ بزرگ درباره‌ سرشت زن و نقش اجتماعی و فرهنگی‌اش در جوامع بشری را به تصویر درآورند. «جنگ و صلح» وسیع‌ترین حماسه‌ عصر ماست و بنا به گفته‌ رومن رولان یک «ایلیاد امروزین» است. این رمان تصویرگر فرهنگ و آداب و رسوم روسیه‌ قرن نوزدهم و بیانگر صحنه‌ نبرد عظیمی است که در تاریخ این سرزمین ریشه دارد؛ داستانی آمیخته به زندگی روزمره‌ انسان‌ها در بستری تاریخی؛ هنگامه‌ پیکار میهنی ۱۸۱۲ و روزگار دشوار دفاع در برابر ارتش فرانسه و سردار بلند آوازه‌اش، ناپلئون بناپارت.
لئو تولستوی

تولستوی در این داستان جامع، علاوه بر شرح دلاوری‌های پهلوانان و قهرمانان جنگ، با نگرشی ژرف، هویت فردی و اجتماعی زنان را هم مورد تأمل قرار داده است. چنان‌که در این داستان، قریب به ۶۰۰ کاراکتر طرح‌ریزی شده‌اند و در میان آنان هم زنان فراوانی به مدد داستان آمده‌اند و هر کدام با آیین و سلوک یگانه‌شان، زندگی اجتماعی رایج در قصه را رنگ و لعابی تازه داده‌اند؛ زنانی چون «ناتاشا راستوف» و « هلن کوراگین» با صفاتی منحصر به فرد و سرنوشت‌هایی متفاوت.
نویسنده در «جنگ و صلح»، تابلویی کامل از چهره‌ «زن» ارائه می‌کند؛ پرتره‌ای غنوده بر بستری از حماسه و تاریخ که طیف گسترده‌ای از زنان را به فراخور طبقه و خصایلشان در خود جای داده است. در این وسعت پردامنه از باور و عشق و زیبایی و سرنوشت، یک سو زن سرکشی مانند «هلن کوراگین» ایستاده و سوی دیگر قدیسه‌خویی همچون «ماریا بالکونسکی.»
«هلن کوراگین» نمونه کاملی است از یک «زن اغواگر»؛ زنی خود شیفته که هیچ قیدی را بر نمی‌تابد و می خواهد که هر چه از سنت و مذهب و باور اجتماعی بند به پا دارد، بگسلد. هلن که منفعتش را در ازدواج با «پی‌یر بزوخف» یافته است، با بی پروایی سبکسرانه‌ای به او خیانت می کند و سرانجام در جدال با همین قید و بندهای عرفی و اخلاقی، در پریشانی و دلمردگی جان می‌سپرد.
سوی دیگر ماجرا، «ماریا بالکونسکی» است؛ دختر مؤمن و معتقد «پرنس بالکونسکی» سالخورده. او که برای پدرش همدمی دلسوز و برای فرزند برادرش (آندره) مادری از جان گذشته است، صبور و آرام عشقی مقدس را انتظار می‌کشد. چشمان ماریا، آینه ضمیر اوست که با دیدن “نیکلای راستوف” می‌درخشند و برق عشق را به چهره‌اش می‌تابانند.

هلن کوراگین، زن اغواگر و هوس‌باز در «جنگ و صلح» 
تولستوی صفاتی چون زیبایی، حسد، مکر، تدبیر، وفاداری، شیطنت و پریشانی را با آغشتن به روحیات زنانه جلا می‌دهد و بدینسان خواننده را مسحور زنان مخلوقش می‌کند. او مانند دیگر آثار حماسی، توصیفات بی‌بدیلی از زیبایی‌های ظاهری قهرمانان زن ارائه می‌کند؛ نمونه‌اش، شرح دلنشین و لطیفی که از لب و دندان‌های «لیزا بالکونسکایا» همسر «پرنس» به‌دست می‌دهد:
«لب ظریف زِبَرینش، که از کُرکی لطیف سایه داشت، نسبت به دندان‌هایش اندکی کوتاه بود، اما به کیفیتی نمکین باز می‌شد و‌گاه نمکین‌تر از آن فرود می‌آمد و بر لب زیرینش قرار می‌گرفت و این نقص یعنی کوتاهی لب و دهان نیمه‌باز چنانکه همیشه در زن‌های به‌راستی جذاب، صادق است، به شکل زیبایی ویژه‌ای جلوه می‌کرد که خاص او بود.» ) جنگ و صلح – ترجمه سروش حبیبی – صفحه ۳۷)
اما اصیل‌ترین و شاید خواستنی‌ترین آفریده تولستوی «ناتاشا راستف» است. زیبارویی تشنه‌ زندگی و عشق‌ورزی و بیزار از انفعال، دورویی و دروغ. ناتاشا با احساسات بی‌دریغ و سراسر شورَ‌ش، علاوه بر خود، زندگی اطرافیانش را هم پر از شادابی و سرزندگی می‌کند. مثل این است که او نمادی است از چیرگی آدمی بر «جنگ» در مفهوم ذاتی کلمه و رسیدن به «صلح»‌ی پایدار. او تجلی‌گر عشق زنانه‌ تمام‌عیاری‌ست که‌گاه معشوقه‌وار و‌گاه مادرانه و دیگر‌گاه حتی فرشته‌خو جلوه می‌کند؛ زنی که در این سیر استعلایی، خودش را به سبب لغزش و ندانم‌کاری روزگار جوانی مجازات می‌کند؛ او که داغدار برادرش می‌شود و تیماردار نامزد از دست‌رفته‌اش، زخمیان جنگ را تیمار می‌کند و سرانجام با مهر بی‌دریغش سرچشمه‌ تجدید حیات و نوسازی می‌شود‌؛ زنی که به‌رغم میل فراوانش به دوست داشته شدن، از عزت نفس و فخرش به زنانگی نمی‌کاهد:
«از جلوی آینه که می‌گذشت نگاهی به آن می‌انداخت و حالت سیمایش می‌گفت: آ‌ها! این منم. و چه خوبم! خیلی خوب! به هیچ کس هم احتیاج ندارم.» (جنگ و صلح – ترجمه سروش حبیبی – صفحه ۵۹۶)

آنا کارنینا و ماسلوا

تولستوی اما بر آن است که «آنا کارنینا» نخستین رمان واقعی‌اش است.‌‌ همان روایت ملموس و تکان‌دهنده‌ای که بر نهاد بی‌قراری زن استوار شده است. او در این کتاب زندگی «آنا» را قصه کرده. زنی که بر خلاف میل‌اش، نام خانوادگی شوهر رسمی‌اش (کارنین) را بر دوش می‌کشد و فرزندی دارد که‌ گاه برایش قابل ترحم است و‌گاه چون بندی است بر جانش.

آنا کارنینا، زنی که بر ضد سنت‌ها شورش می‌کند
آنا کارنینا، زنی که بر ضد سنت‌ها شورش می‌کند
او زن جوان و جذابی است از طبقه‌ اشراف؛ زنی که بر اساس روابط تحمیلی خانوادگی و بنا به مصالح اجتماعی، همسر یکی از بلندپایگان دولتی به نام آلکسی الکساندرویچ کارنین شده و در کشاکش نبردش برای رهایی از تحمیل‌های محیط، به مردی سرخوش به نام ورونسکی برمی‌خورد، به او دل می‌بازد و جنگ و نزاعی تازه را تجربه می‌کند؛ نبردی خطیر میان شور زنانه و عواطف مادرانه. همین نبرد درونی است که او را سرانجام به سرگشتگی می‌کشاند.
آنا دلزده و گریزان از اشرافیت، به جست‌‌وجوی حیاتی برمی‌آید که تنها به خودش متعلق باشد. زندگانی‌ای‌ رها از هرگونه بند و تعلق. او که «ورونسکی» را وسیله‌ای برای این رهایی یافته همواره نسبت به این وسیله ظنین است و هر چند گاه یک بار در ضمیر باطنی‌اش خود را به خاطر خیانت به شوهر، سرزنش می‌کند؛ چنان‌که پس از اولین وصال، خود را شرمسار و گناهکار می‌نامد و در مقابل مردی که با تمام وجود به او عشق می‌ورزد، احساس حقارت می‌کند و با چانه‌ای لرزان از خدا طلب بخشش می‌کند. آنا گمان می‌کند که بوسه‌های ورونسکی به بهای سرشکستگی اوست. او حتی در پی آبستنی نامشروعش، به پیشنهاد ورونسکی برای فرار با خشم پاسخ می‌دهد:
«فرار کنم؟ …. فرار کنم و معشوقه‌ تو شوم و باعث نابودی کامل پسرم بشوم؟» ( آناکارنینا – ترجمه سروش حبیبی – صفحه ۳۱۰ )

همین نهیب‌زدن‌های درونی پیاپی است که به تدریج روابط او با عاشقش را مکدر می‌کند و راهی جز خودکشی برایش باقی نمی‌گذارد. او که تزلزل، شک و سرگردانی، همه‌ وجودش را فراگرفته، آخر سر، تنها با شنیدن جمله‌ یکی از مسافران قطار که می‌گوید: «به انسان عقل داده شده تا خودش را از آنچه ناراحتش می‌کند خلاص کند.» تصمیم می‌گیرد خودش را زیر چرخ‌های قطار بیندازد. اما تصمیم به خودکشی هم، پایان کار نیست. در آن بزنگاه آخر، هنگامی که آنا با حقیقت مرگ مواجه می‌شود، حس غریب «پشیمانی» را هم تجربه می‌کند؛ ولی مرگ بی‌پروا‌تر از او فرامی‌رسد.
آنا نمونه‌ یک زن معترض است و همواره با شرایطی که زندگی‌اش را دستخوش نا‌بسامانی و آشفتگی کرده در نزاع. او که قربانی قوانین مربوط به زناشویی و نهاد خانواده است، در حقیقت قصد مقابله با اشرافیت و قوانین برساخته بشر را دارد. طغیان او گرچه یک بعدی و‌ گاه محتاطانه است ولی نمایشی است از هنجارشکنی از سوی زنی که تاب اسارت و تحمیل را ندارد. آنا کارنینا تصویرگر قدرت روان متناقض و سودایی زن است، قدرتی اعجاب‌آمیز که با زنده بودنش، رشک، خشم و آز برمی‌انگیزد و با مرگش خسران و حسرت می‌زاید.
تولستوی در واپسین رمانش، «رستاخیز»، سراغ زنی خارج از جهان اشرافیت رفته است. این بار خدمتکار جوان و زیبایی (ماسلوا) سوژه‌ داستان شده که بعد از باردار شدن از نیلیدیف، ارباب هوسران و اشراف‌زاده‌اش، از زندگی اشرافی طرد می‌شود و به جامعه‌ای پناه می‌برد که او را به سبب زیبایی‌اش به کار سالم نمی‌گمارد. سرانجام مرگ فرزند و بی‌پناهی و بی‌پولی، قهرمان داستان را راهی روسپی‌خانه می‌کند. کمی بعد ماسلوا به اتهام ناروای قتل یکی از مشتریانش مواجه می‌شود و دادگاهی که نیلیدیف از اعضای هیأت منصفه‌ آن است به چهار سال زندان و تبعید به سیبری محکومش می‌کند.‌‌ همان جاست که رویارویی نیلیدیف با ماسلوا وجدان خفته‌ اشراف‌زده‌اش را بیدار می‌کند و او را به توبه از گناهان گذشته ترغیب می‌کند.
تولستوی در «رستاخیز» با‌‌ همان شیوه‌ رئالیسم بی‌پرده‌اش، مذهب، کلیسا، قانون و اشرافیت را به چالش می‌کشد و ماسلوا را به مثابه‌ قربانی همه‌ این‌ها تصویر می‌کند؛ زنی که گرچه زخم خورده و درهم شکسته است، اما همچنان از ته‌مانده‌ هویتش دفاع می‌کند. چنانکه از پذیرش درخواست ازدواج نیلیدیف سرباز می‌زند و او را که در صدد است تا با بازخرید گناهان، خطاهای گذشته‌اش را توجیه کند، از خود می‌راند.
ماسلوا زنی حرمان‌زده است که در ژرفای فلاکت و ناتوانی سبب‌ساز وقوع رستاخیزی عظیم در زندگی خود و نیلیدیف می‌شود. در این میان، راهی که این دو به سوی رستگاری می‌پویند بر زندگی دیگران هم بی‌تأثیر نیست. چنانکه نیلیدیف در ادامه‌ انقلاب درونی‌اش دست به تقسیم اراضی خود بین دهقانان می‌زند، به ملاقات زندانیان می‌رود و از نفوذ خود استفاده می‌کند و مقدمات برائت بی‌گناهان را فراهم می‌کند.
بیراه نرفته‌ایم اگر جهان‌بینی پخته، زلال و متعهد تولستوی را به شناخت دقیق او از «زن» نسبت دهیم. معرفتی که از طریق زنان به گستره‌ «انسان»‌ها تعمیم پیدا کرده و به طرزی ساختارشکنانه و تکان‌دهنده اینگونه عنوان شده است:
«از اشتباهات بی‌پایه مردم یکی این است که خیال می‌کنند هر کس دارای خصوصیاتی است تغییر‌ناپذیر. یکی بد است و دیگری خوب، این هشیار است و آن احمق؛ این فعال است و آن تنبل. حال آن که اینجور نیست [...] آدم‌ها مثل رودخانه‌اند، اگر چه همه یک‌شکل و یک‌جورند ولی رودخانه را که دیده‌اید، همچنان‌که پیش می رود، گاهی آهسته حرکت می‌کند، گاهی تند، گاه که به کوهسار می‌رسد، باریک می‌شود، گاهی که به دشت می‌رسد، پهن می شود و وسعت پیدا می‌کند؛ در جایی آبش سرد است و چند فرسنگ آن طرف‌تر آبش گرم می‌شود؛ یک زمان آرام است و یک زمان طغیان می‌کند. هر انسانی در خود عناصر خوب و بد را دارد، گاهی روی خوبش را نشان می‌دهد و گاهی روی بدش را» ( رستاخیز – ترجمه محمد مجلسی – صفحه ۲۹۲)

برگرفته از سایت رادیو زمانه

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire